آدي و بودي
زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
نويسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهري بودند، مهربان و ساده. مرد «آدي» بود و زن، «بودي». يک روز بودي به آدي گفت: «دلم براي دخترمون تنگ شده. پاشو بريم شهر سري بهش بزنيم.»
آدي گفت: «چي براش ببريم؟ دست خالي که نميشه.»
بودي گفت: «الان خمير درست ميکنم و توتک ميپزم. دخترمون خيلي دوست داره.»
يک شب پاييزي بود. آسمان صاف و مهتابي بود و سوز ميآمد. بودي گفت: «آدي جان! بختمون گفته. تنور آسمون روشنه. ديگه لازم نيست تنور روشن کنيم.»
آرد را خمير کردند و خميرها را به ديوار حياط چسباندند و خوابيدند. صبح که شد، خميرها را از روي ديوار کندند و توي خورجين گذاشتند. خميرها توي هواي سرد مثل سنگ شده بودند. آدي و بودي کيسهاي پول داشتند، آن را توي صندوق پنهان کردند. در خانه را بستند، کليد را کنار در، زير سنگي گذاشتند و راه افتادند.
رفتند تا به درويشي رسيدند. گفتند: «بابا درويش! ما داريم ميريم خونهي دخترمون. خيلي وقته نديديمش. کليد خونه رو کنار در، زير سنگ گذاشتيم. کيسهي پول هم تو صندوقه. نکنه يک وقت در خونه رو باز کني و پولها رو برداري؟»
درويش گفت: «من چي کار به پول شما دارم؟»
آدي و بودي خيالشان راحت شد و با خوشحالي راه افتادند. درويش هم رفت، در خانه را باز کرد و پولها را از توي صندوق برداشت.
آدي و بودي همانطور که ميرفتند، به چند سوار رسيدند. سوارها خورجين را به زور از دستشان درآوردند. آدي و بودي ناراحت شدند. آدي گفت: «حالا چه جوري دست خالي بريم خونهي دخترمون؟»
بودي گفت: «غصه نخور! من دو تا از توتکها رو يواشکي برداشتم. همين دو تا رو براش ميبريم.»
دوباره راه افتادند. رفتند تا به خانهي دخترشان رسيدند. شوهر دختر، تاجر بود و وضع خوبي داشت. دختر از ديدن پدر و مادرش خوشحال شد. دور هم نشستند و از اين در و آن در حرف زدند تا شوهر دختر آمد. بودي فوري توتکها را درآورد و گفت: «داماد جان! اين توتکرو براي شما آورديم. اينها رو تو تنور آسمون پختيم. خيلي هم زياد پختيم، اما اونقدر خوشمزه بود که دزدها سر راهمون رو گرفتند و همهاش رو بردند.»
دختر فوري توتکها را از مادرش گرفت. خواست از خانه بيرون بيندازد که بودي گفت: «چرا هول ميزني؟ تو نبايد اين قدر شکمو باشي. زود باش، يکي هم بده به دامادم.»
دختر به ناچار يکي از توتکها را به شوهرش داد. شوهر هم مجبور شد آن را بخورد و به روي خودش نياورد. شب که شد، دختر جاي پدر و مادرش را در اتاقي انداخت که پر از هل و ميخک بود. آدي و بودي سرجاشان دراز کشيدند، اما هر کاري کردند، خوابشان نبرد. بول هل و ميخک تمام اتاق را پر کرده بود. بودي از جاش بلند شد و گفت: «هيچ ميدوني چي شده، آدي جان؟»
آدي گفت: «نه، چي شده بودي جان؟»
بودي گفت: «ننه به قربونش! طفلکي اونقدر کارش زياده که وقت نکرده اتاقش رو تميز کنه. پاشو با هم اينجا رو تميز کنيم.»
آن وقت، هرچه هل و ميخک بود، توي رودخانه ريختند. بعد هم با خيال راحت خوابيدند. صبح که شد، بودي به دختر گفت: «ننهات به قربونت، ديشب اتاقت رو مثل گل تميز کرديم.»
دختر زود جلوي دهان مادرش را گرفت. بعد هم به نوکرها پول داد، رفتند هل و ميخک خريدند و توي اتاق ريختند تا شوهرش بو نبرد. شب بعد، دختر جاي پدر و مادرش را در اتاق آينهها انداخت. آدي و بودي باز سر جاشان دراز کشيدند، اما هر کاري کردند، نتوانستند بخوابند. اتاق پر از زن و مردهايي بود که بروبر آنها را نگاه ميکردند. بودي از جا بلند شد و گفت: «آدي!»
آدي گفت: «جان آدي؟»
بودي گفت: «نگاه کن، ببين ننه مرده چقدر دشمن داره. پاشو! پاشو همهشون رو بکشيم تا دخترمون نفس راحتي بکشه.»
آدي گفت: «گل گفتي، بودي جان! بلند شو که من براي کشت و کشتار آمادهام.»
بلند شدند. اين طرف و آن طرف را گشتند. يک گوشتکوب و يک دستهي هونگ پيدا کردند و افتادند به جان آينهها؛ حالا نزن، کي بزن. هرچه آينه بود، شکستند. وقتي ديدند ديگر کسي نگاهشان نميکند، خوشحال شدند و تا صبح راحت خوابيدند. صبح که شد، رفتند پيش دخترشان و گفتند: «خيالت راحت! همهي دشمنهات رو نابود کرديم.»
دختر دويد توي اتاق آينه و ديد اي داد و بيداد! پدر و مادرش چه کردهاند! زود نوکرها را فرستاد تا چند آينه خريدند، توي اتاق گذاشتند که شوهرش نفهمد.
آدي و بودي چند روزي خانهي دخترشان ماندند و حسابي او را به زحمت انداختند. بالاخره دلشان هواي خانهشان را کرد و به دختر گفتند: «ما ديگه بايد بريم!»
از دختر و دامادشان خداحافظي کردند. دختر، يک اسب، يک کوزهي دوغ، چند قواره پارچه، يک جعبهي شيريني و ظرفي غذا بهشان داد. هوا سرد بود و سوز ميآمد. آدي و بودي سوار اسب شدند و رفتند تا به جايي رسيدند که زمين از شدت سرما، ترک خورده بود. آدي و بودي دلشان سوخت. بودي گفت: «ميبيني آدي جان! ميبيني زمين بيچاره چه جوري ترک خورده؟»
آدي گفت: «ميبينم بودي جان! ميبينم.»
بودي گفت: «بيا اين کوزهي دوغ رو بريزيم روش تا يک کم نرم بشه.»
آدي گفت: «بريزيم بودي جان! بريزيم.»
کوزهي دوغ را لاي شکاف زمين ريختند و راه افتادند. به بوتهي خاري رسيدند. باد ميوزيد و بوتهي خار تکان تکان ميخورد. آدي و بودي فکر کردند بوتهي خار از سرما ميلرزد و دلشان سوخت. بودي گفت: «ميبيني! ميبيني طفلکي بوتهي خار چطوري از سرما ميلرزه. بيا اين پارچه رو بندازيم روش تا گرم بشه.»
آدي گفت: «بندازيم بودي جان! بندازيم.»
پارچه را روي بوتهي خار انداختند و باز رفتند تا به چند مورچه رسيدند. مورچهها، جيرجيرک مردهاي را با زحمت به لانه ميبردند. آدي و بودي به مورچهها نگاه کردند و خندهشان گفت. آدي گفت: «ميبيني؟ مورچهها عروسي دارند. جشن گرفتند. جيرجيرک رو ميبرند براشون آواز بخونه. بيا اين جعبه شيريني رو بديم به مورچهها.»
بودي گفت: «بديم آدي جون! بديم.»
آدي جعبهي شيريني را باز کرد و جلوي مورچهها گذاشت. يک دفعه، يک عالمه مورچه از لانه بيرون آمدند و به طرف جعبهي شيريني رفتند. آدي و بودي خوشحال و خندان راه افتادند و رفتند تا به کلاغ چاقي رسيدند. غصهشان گرفت. بودي گفت: «بيچاره کلاغ! حتماً الان بچههاش منتظرشاند.»
آدي گفت: «حيوونکي! چه طوري ميخواد خودش رو به لونهاش برسونه.»
بودي گفت: «بيا آدي جان! بيا اين اسب رو به کلاغ بديم تا سوار بشه و خودش رو به لونهاش برسونه. ما پامون سالمه، پياده هم ميتونيم بريم.»
کلاغ را سوار اسب کردند و پياده رفتند تا به سگي رسيدند که استخوان ميخورد. بودي گفت: «حيوون بيچاره! از بيچيزي استخوان ميخوره.»
غذا را به سگ دادند و خوشحال و خندان به خانهشان رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
آدي گفت: «چي براش ببريم؟ دست خالي که نميشه.»
بودي گفت: «الان خمير درست ميکنم و توتک ميپزم. دخترمون خيلي دوست داره.»
يک شب پاييزي بود. آسمان صاف و مهتابي بود و سوز ميآمد. بودي گفت: «آدي جان! بختمون گفته. تنور آسمون روشنه. ديگه لازم نيست تنور روشن کنيم.»
آرد را خمير کردند و خميرها را به ديوار حياط چسباندند و خوابيدند. صبح که شد، خميرها را از روي ديوار کندند و توي خورجين گذاشتند. خميرها توي هواي سرد مثل سنگ شده بودند. آدي و بودي کيسهاي پول داشتند، آن را توي صندوق پنهان کردند. در خانه را بستند، کليد را کنار در، زير سنگي گذاشتند و راه افتادند.
رفتند تا به درويشي رسيدند. گفتند: «بابا درويش! ما داريم ميريم خونهي دخترمون. خيلي وقته نديديمش. کليد خونه رو کنار در، زير سنگ گذاشتيم. کيسهي پول هم تو صندوقه. نکنه يک وقت در خونه رو باز کني و پولها رو برداري؟»
درويش گفت: «من چي کار به پول شما دارم؟»
آدي و بودي خيالشان راحت شد و با خوشحالي راه افتادند. درويش هم رفت، در خانه را باز کرد و پولها را از توي صندوق برداشت.
آدي و بودي همانطور که ميرفتند، به چند سوار رسيدند. سوارها خورجين را به زور از دستشان درآوردند. آدي و بودي ناراحت شدند. آدي گفت: «حالا چه جوري دست خالي بريم خونهي دخترمون؟»
بودي گفت: «غصه نخور! من دو تا از توتکها رو يواشکي برداشتم. همين دو تا رو براش ميبريم.»
دوباره راه افتادند. رفتند تا به خانهي دخترشان رسيدند. شوهر دختر، تاجر بود و وضع خوبي داشت. دختر از ديدن پدر و مادرش خوشحال شد. دور هم نشستند و از اين در و آن در حرف زدند تا شوهر دختر آمد. بودي فوري توتکها را درآورد و گفت: «داماد جان! اين توتکرو براي شما آورديم. اينها رو تو تنور آسمون پختيم. خيلي هم زياد پختيم، اما اونقدر خوشمزه بود که دزدها سر راهمون رو گرفتند و همهاش رو بردند.»
دختر فوري توتکها را از مادرش گرفت. خواست از خانه بيرون بيندازد که بودي گفت: «چرا هول ميزني؟ تو نبايد اين قدر شکمو باشي. زود باش، يکي هم بده به دامادم.»
دختر به ناچار يکي از توتکها را به شوهرش داد. شوهر هم مجبور شد آن را بخورد و به روي خودش نياورد. شب که شد، دختر جاي پدر و مادرش را در اتاقي انداخت که پر از هل و ميخک بود. آدي و بودي سرجاشان دراز کشيدند، اما هر کاري کردند، خوابشان نبرد. بول هل و ميخک تمام اتاق را پر کرده بود. بودي از جاش بلند شد و گفت: «هيچ ميدوني چي شده، آدي جان؟»
آدي گفت: «نه، چي شده بودي جان؟»
بودي گفت: «ننه به قربونش! طفلکي اونقدر کارش زياده که وقت نکرده اتاقش رو تميز کنه. پاشو با هم اينجا رو تميز کنيم.»
آن وقت، هرچه هل و ميخک بود، توي رودخانه ريختند. بعد هم با خيال راحت خوابيدند. صبح که شد، بودي به دختر گفت: «ننهات به قربونت، ديشب اتاقت رو مثل گل تميز کرديم.»
دختر زود جلوي دهان مادرش را گرفت. بعد هم به نوکرها پول داد، رفتند هل و ميخک خريدند و توي اتاق ريختند تا شوهرش بو نبرد. شب بعد، دختر جاي پدر و مادرش را در اتاق آينهها انداخت. آدي و بودي باز سر جاشان دراز کشيدند، اما هر کاري کردند، نتوانستند بخوابند. اتاق پر از زن و مردهايي بود که بروبر آنها را نگاه ميکردند. بودي از جا بلند شد و گفت: «آدي!»
آدي گفت: «جان آدي؟»
بودي گفت: «نگاه کن، ببين ننه مرده چقدر دشمن داره. پاشو! پاشو همهشون رو بکشيم تا دخترمون نفس راحتي بکشه.»
آدي گفت: «گل گفتي، بودي جان! بلند شو که من براي کشت و کشتار آمادهام.»
بلند شدند. اين طرف و آن طرف را گشتند. يک گوشتکوب و يک دستهي هونگ پيدا کردند و افتادند به جان آينهها؛ حالا نزن، کي بزن. هرچه آينه بود، شکستند. وقتي ديدند ديگر کسي نگاهشان نميکند، خوشحال شدند و تا صبح راحت خوابيدند. صبح که شد، رفتند پيش دخترشان و گفتند: «خيالت راحت! همهي دشمنهات رو نابود کرديم.»
دختر دويد توي اتاق آينه و ديد اي داد و بيداد! پدر و مادرش چه کردهاند! زود نوکرها را فرستاد تا چند آينه خريدند، توي اتاق گذاشتند که شوهرش نفهمد.
آدي و بودي چند روزي خانهي دخترشان ماندند و حسابي او را به زحمت انداختند. بالاخره دلشان هواي خانهشان را کرد و به دختر گفتند: «ما ديگه بايد بريم!»
از دختر و دامادشان خداحافظي کردند. دختر، يک اسب، يک کوزهي دوغ، چند قواره پارچه، يک جعبهي شيريني و ظرفي غذا بهشان داد. هوا سرد بود و سوز ميآمد. آدي و بودي سوار اسب شدند و رفتند تا به جايي رسيدند که زمين از شدت سرما، ترک خورده بود. آدي و بودي دلشان سوخت. بودي گفت: «ميبيني آدي جان! ميبيني زمين بيچاره چه جوري ترک خورده؟»
آدي گفت: «ميبينم بودي جان! ميبينم.»
بودي گفت: «بيا اين کوزهي دوغ رو بريزيم روش تا يک کم نرم بشه.»
آدي گفت: «بريزيم بودي جان! بريزيم.»
کوزهي دوغ را لاي شکاف زمين ريختند و راه افتادند. به بوتهي خاري رسيدند. باد ميوزيد و بوتهي خار تکان تکان ميخورد. آدي و بودي فکر کردند بوتهي خار از سرما ميلرزد و دلشان سوخت. بودي گفت: «ميبيني! ميبيني طفلکي بوتهي خار چطوري از سرما ميلرزه. بيا اين پارچه رو بندازيم روش تا گرم بشه.»
آدي گفت: «بندازيم بودي جان! بندازيم.»
پارچه را روي بوتهي خار انداختند و باز رفتند تا به چند مورچه رسيدند. مورچهها، جيرجيرک مردهاي را با زحمت به لانه ميبردند. آدي و بودي به مورچهها نگاه کردند و خندهشان گفت. آدي گفت: «ميبيني؟ مورچهها عروسي دارند. جشن گرفتند. جيرجيرک رو ميبرند براشون آواز بخونه. بيا اين جعبه شيريني رو بديم به مورچهها.»
بودي گفت: «بديم آدي جون! بديم.»
آدي جعبهي شيريني را باز کرد و جلوي مورچهها گذاشت. يک دفعه، يک عالمه مورچه از لانه بيرون آمدند و به طرف جعبهي شيريني رفتند. آدي و بودي خوشحال و خندان راه افتادند و رفتند تا به کلاغ چاقي رسيدند. غصهشان گرفت. بودي گفت: «بيچاره کلاغ! حتماً الان بچههاش منتظرشاند.»
آدي گفت: «حيوونکي! چه طوري ميخواد خودش رو به لونهاش برسونه.»
بودي گفت: «بيا آدي جان! بيا اين اسب رو به کلاغ بديم تا سوار بشه و خودش رو به لونهاش برسونه. ما پامون سالمه، پياده هم ميتونيم بريم.»
کلاغ را سوار اسب کردند و پياده رفتند تا به سگي رسيدند که استخوان ميخورد. بودي گفت: «حيوون بيچاره! از بيچيزي استخوان ميخوره.»
غذا را به سگ دادند و خوشحال و خندان به خانهشان رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}